امروز هفت ساله شدم. عمو از من پرسید که در هفت سالگی چه احساسی دارم؟ بهش جواب دادم که احساس خوبی دارم. واقعا هم احساس خوبی دارم:احساس می کنم یه کمی بزرگتر شدم.احساس می کنم می دونم چی می خوام و چه کار می کنم؟ دو روز دیگه در دبستان هم جش تولدم رو برگزار می کنم.جالبه که یکی از خانم های مربی من در دبستان هم درست در روز نهم آذر بدنیا اومده.من براش یه نقاشی کشیدم که روز دوشنبه اونو بهش هدیه خواهم داد.امیدوارم ازش خوشش بیاد. بابا و مامان همیشه بهم می گن که وقتی بزرگتر بشم،حسرت این روزها رو خواهم خورد.اون ها می گن:افسوس که گذشته،دیگه برنمی گرده. من نمی دونم چرا بابا و مامانم اینقدر گذشته رو دوست دارن؟شاید منم وقتی بزرگ بشم،آرزوی بازگشت به گذشته،و یا آرزوی بازگشت روزهای گذشته رو داشته باشم.هر چی که هست،امروز مطمئنم که از اینکه هفت ساله شده ام، خیلی خوشحالم و آرزو دارم که بزرگتر و بزرگتر بشم.دوست دارم خودم بتونم همه ی کارهایی رو که می خوام،انجام بدم. امروز،از خدای بزرگ و مهربون سپاسگزارم که این زندگی رو بمن هدیه داده تا بتونم از زیبایی هاش لذت ببرم.امیدوارم که جشن هشت سالگی مو در ایران برگزار کنم:بدون آخوند ها البته! این هم آدم برفی ای که چند روز پیش من و برادرم اسویاتسلاو جلوی خونه مون درست کردیم.امیدوارم ازش خوشتون بیاد!
من زرتشت هستم.
من در نهم آذرماه ۱۳۸۰ خورشیدی درآلمان چشم بر جهان گشودم.مادرم روس و پدرم ایرانی است.یک برادرخردسال دارم که نامش اسویاتوسلاو می باشد.او در شهریورماه امسال شش ساله شد.
من در آلمان زندگی می کنم و در کلاس دوم دبستان درس می خوانم.
من هنوز ایران را ندیده ام و خیلی دلم می خواهد ایران را ببینم:سرزمین زیبایی که زرتشت بزرگ،پیامبر ما ایرانیان در آن زاده شد و انسان ها را به پندار نیک،گفتار نیک و کردار نیک فراخواند.
من دوست دارم با کودکان همسن و سال خودم که در ایران و یا دیگر کشورهای جهان زندگی می کنند دوست شوم و از طریق اینترنت با آنها تماس داشته باشم.من و برادرم اسویاتسلاو نقاشی می کنیم و مجسمه می سازیم.من دوست دارم در زمینه ی نقاشی و مجسمه سازی با دوستان همسن و سال مان مکاتبه داشته باشیم.
برای مردم ایران،بویژه برای دختران و پسران همسن و سال خودم آرزوی تندرستی،شادی و کامیابی دارم و امیدوارم ایران هرچه زودتر آزاد شود.
زرتشت